Saturday, December 11, 2010

چراغ ؟ قرمز
هوا ؟ آلوده
بارون ؟ نه ! فقط بارون برگ
پارچه ی سیاهی که از آسمون آویزونه می خونم
مراسم عزاداری محرم ، شش صبح
شش صبح ؟!؟ باباش مرده؟
از توی آینه راننده ی ماشین پشتی رو می بینم
تنهاست
خم می شه
بالا می یاره
نمی بینم توی چیزی یا کف ماشینش
هنوز 72 ثاینه مونده
بازم ، استفراغ
انگشتاش رو می بینم خیلی لاغره
راننده ی ماشین پشتی داره توی ماشینش بالا می یاره

6 comments:

  1. پاییز هم تیره و سیاه شده...
    جمله آخر چی بود؟
    موبایل؟

    ReplyDelete
  2. من فقط مانده ام چرا مرگ را سیاه میکشند....

    ReplyDelete
  3. من فقط مانده ام چرا مرگ را سیاه میکشند....

    ReplyDelete
  4. احتمال زیاد تو محرم زیادی ناپرهیزی کرده
    بعدش محرم که وقت نمیشناسه ... هر وقت دوست داشتی سرو صدا کن .... خیابون ببند و .....

    ReplyDelete
  5. خواب زده ام

    سکوت برفی، چقدر دورم از همه چیز

    ReplyDelete